روزی ملانصرالدین برای خرید کفش به شهر رفت. در راستهی کفشفروشان به مغازهای رفت که کفشهای متنوعی داشت. تعداد زیادی کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله آنها را به ملا میداد تا امتحان کند. ملانصرالدین تمام کفشها را امتحان کرد، اما هیچکدام را پسند نکرد. هر کدام را که میپوشید ایرادی بر آن وارد میکرد. ملا که کفش دلخواهش را نیافت، کم کم داشت از خریدن کفش نا امید میشد؛ که ناگهان متوجه یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. کفشها درست اندازهی پایش بودند و با آنها احساس راحتی داشت. بالاخره تصمیم خود را گرفت که این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این کفشها چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفشها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره میکنی؟ فروشنده گفت: به هیچ وجه، این کفشها واقعا قیمتی ندارند، چون کفشهای خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!
این داستان زندگی اکثر ما انسانهاست. اغلب ما خواستهها و کمبودها را در دنیای بیرون جستوجو میکنیم و به اصطلاح فکر میکنیم مرغ همسایه غاز است. ما چنان زندگی میکنیم که گویی همواره در انتظار چیز بهتری در آینده هستیم. در حالی که اغلب آرزو میکنیم ای کاش گذشته برگردد و بر آن که رفته حسرت میخوریم. پس تا امروز، دیروز نشده قدر بدانیم و برای آینده جای حسرت باقی نگذاریم.