گلچین اشعار ناب، مطالب عمومی، علمی و آموزشی
|
شنبه 5 اسفند 1396 ساعت |
بازديد : 677 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
پیرزن 82 ساله ژائو یوفانگ با تمرینات سخت یوگا و ووشو آمادگی بدنی خود را در حد بسیار بالایی حفظ کرده و با نمایش گذاشتن حرکات رزمی باعث تعجب مردم چین شده است.
|
امتياز مطلب : 25
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 5
|
دو شنبه 22 شهريور 1395 ساعت |
بازديد : 259 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
پيرزني در خواب خدا را ديد و به او گفت: خدايا من خيلي تنهایم. آيا مهمان خانه من ميشوي؟
خدا قبول كرد و به او گفت كه فردا به ديدنش خواهد رفت.
پيرزن از خواب بيدار شد با عجله شروع به جارو كردن خانه كرد.
رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزهترين غذايي كه بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد.
پير زن با عجله به طرف در رفت آن را باز كرد پير مرد فقيري بود.
پيرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پير زن با عصبانيت سر فقير داد زد و در را بست.
نيم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پير زن دوباره در را باز كرد.
اين بار كودكي كه از سرما ميلرزيد از او خواست تا از سرما پناهش دهد.
پير زن با ناراحتي در را بست و غرغر كنان به خانه برگشت
نزديك غروب بار ديگر در خانه به صدا در آمد.
اين بار پيرزن فقيري پشت در بود. زن از او كمي پول خواست تا براي كودكان گرسنهاش غذا بخرد.
پير زن كه خيلي عصباني شده بود با داد و فرياد پير زن را دور كرد.
شب شد ولي خدا نيامد پيرزن نااميد شد و رفت كه بخوابد و در خواب بار ديگر خدا را ديد.
پيرزن با ناراحتي گفت:
خدايا مگر تو قول نداده بودي كه امروز به ديدنم خواهي آمد؟
خدا جواب داد:
بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رويم بستی!!!
برچسبها:
خدا ,
مهمانی ,
پیرزن ,
پیرمرد ,
کودک ,
غرغر ,
سرما ,
خواب ,
داستان ,
داستان آموزنده ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
یک شنبه 1 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 674 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
روزی گـذشت پادشهــی از گذرگهــی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسیــد زان میانـه یکـی کودکی یتیــم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداسـت آنقـدر که متاعـی گرانبهاسـت
نزدیک رفـت پیرزنــی کوژپشت و گفـت این اشک دیدهی من و خـون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است این گرگ سالهاست که با گلـه آشناسـت
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن اسـت آن پادشا که مال ز رعیت خورد گداسـت
بـر قطـرهی سرشـک یتیمان نظاره کــن تا بنگری که روشنـی گوهـر از کجاسـت
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
برچسبها:
اشک ,
یتیم ,
پروین اعتصامی ,
پادشاه ,
تابناک ,
تاج ,
متاع ,
گران بها ,
پیرزن ,
گوژ پشت ,
دیده ,
خون دل ,
رخت ,
چوب شبانی ,
فریفته ,
گرگ ,
گله ,
آشنا ,
پارسا ,
ده ,
خرد ,
ملک ,
رهزن ,
مال ,
رعیت ,
گدا ,
قطره ,
سرشک ,
یتیمان ,
روشنی ,
گوهر ,
کجروان ,
راستی ,
چه سود ,
حرف راست ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد
|
|
|
|