تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هرشب
بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هرشب
***
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند، آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هرشب
***
تماشاییست پیچ و تاب آتشها... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هرشب
***
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هرشب
***
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستانت
که این یخ کرده را از بیکسی، «ها» میکنم هرشب
***
تمام سایهها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هرشب
***
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هرشب
***
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هرشب
محمدعلی بهمنی
تک درخت
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
یک شنبه 1 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 635 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
ماجراي يك عشق
به روي گونه تابيدي و رفتي
مرا با عشق سنجيدي و رفتي
تمام هستيام نيلوفري بود
تو هستي مرا چيدي و رفتي
كنار اتظارت تا سحرگاه
شبي همپاي پيچكها نشستم
تو از راه آمدي با ناز و آن وقت
تمناي مرا ديدي و رفتي
شبي از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم براي قصهام سوخت
غم انگيزست توشيداييم را
به چشم خويش فهميدي و رفتي
چه بايد كرد اين هم سرنوشتيست
ولي دل را به چشمت هديه كردم
سر راهت كه ميرفتي تو آن را
به يك پروانه بخشيدي و رفتي
صدايت كردم از ژرفاي يك ياس
به لحن آب نمناك باران
نميدانم شنيدي برنگشتي
و يا اين بار نشنيدي و رفتي
نسيم از جادههاي دور آمد
نگاهش كردم و چيزي به من نگفت
تو هم در انتظار يك بهانه
از اين رفتار رنجيدي و رفتي
عجب درياي غمناكي ست اين عشق
ببين با سرنوشت من چها كرد
تو هم اين رنجش خاكستري را
ميان ياد پيچيدي و رفتي
تمام غصههايم مثل باران
فضاي خاطرم را شستشو داد
و تو به احترام اين تلاطم
فقط يك لحظه باريدي و رفتي
دلم پرسيد از پروانه يك شب
چرا عاشق شدي درد عجيبي ست
و يادم هست تو يك بار اين را
ز يك ديوانه پرسيدي و رفتي
تو را به جان گل سوگند دادم
فقط يك شب نيازم را ببيني
ولي در پاسخ اين خواهش من
تو مثل غنچه خنديد و رفتي
دلم گلدان شببوهاي روياست
پر است از اطلسيهاي نگاهت
تو مثل يك گل سرخ وفادار
كنار خانه روييدي و رفتي
تمام بغضهايم مثل يك رنج
شكست و قصهام در كوچه پيچيد
ولي تو از صداي اين شكستن
به جاي غصه ترسيدي و رفتي
غروب كوچههاي بيقراري
حضور روشني را از تو ميخواست
تو يك آن آمدي اين روشني را
بروي كوچه پاشيدي و رفتي
كنار من نشتي تا سپيده
ولي چشمان تو جاي دگر بود
و من ميدانم آن شب تا سحرگاه
نگارن را پرستيدي و رفتي
نميدانم چه ميگويند گلها
خدا ميداند و نيلوفر و عشق
به من گفتند گلها تا هميشه
تو از اين شهر كوچيدي و رفتي
جنون در امتداد كوچه عشق
مرا تا آسمان با خودش برد
و تو در آخرين بنبست اين راه
مرا ديوانه ناميدي و رفتي
شبي گفتي نداري دوست، من را
نميداني كه من آن شب چه كردم
خوشا بر حال آن چشمي كه آن را
به زيبايي پسنديدي و رفتي
هواي آسمان ديده ابريست
پر از تنهايي نمناك هجرت
تو تا بيراهههاي بيقراري
دل من را كشانيدي و رفتي
پريشان كردي و شيدا نمودي
تمام جادههاي شعر من را
رها كردي شكستي خرد گشتم
تو پايان مرا ديدي و رفتي
برچسبها:
ماجرا ,
عشق ,
مریم حیدر زاده ,
شعر ,
غروب ,
سپیده ,
چشمان ,
کوچ ,
گلها ,
جنون ,
امتداد ,
عشق ,
دیوانه ,
سوگند ,
پروانه ,
غصه ,
باران ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد