گلچین اشعار ناب، مطالب عمومی، علمی و آموزشی
من پذیرفتم که عشق افسانه است
یک شنبه 28 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 296 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است

می‌روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم

می‌روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش


گرچه تو تنهاتراز ما می‌روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را

 

تک درخت



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


عشق است و گفته‌اند که یک قصه بیش نیست
پنج شنبه 25 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 299 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

هرگاه یک نگاه به بیگانه می‌کنی

خون مرا دوباره به پیمانه می‌کنی

 ***

ای آن‌که دست بر سر من می‌کشی، بگو

فردا دوباره موی که را شانه می‌کنی؟

*** 

گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن

باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌کنی

*** 

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی

در سینه‌ی شکسته‌دلان خانه می‌کنی؟

***

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت

چون رنگ رخنه در پر پروانه می‌کنی

 ***

عشق است و گفته‌اند که یک قصه بیش نیست

این قصه را به مرگ خود افسانه می‌کنی

 

فاضل نظری



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


تو نیستی غم پاییز را چه خواهم کرد؟!
چهار شنبه 24 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 267 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

 نگیر از این دل دیوانه، ابر و باران را

هوای تنگ غروب و شب خیابان را

اگر چه پنجرهها را گرفتهای از من

نگیر خلوت گنجشک‌های ایوان را

بهار، بی‌تو در این خانه گل نخواهد داد

هوای عطر تو دیوانه کرده گلدان را

بیا که تابستان، با تو سمت و سو بدهد

نگاه شعله ور آفتابگردان را

تو نیستی غم پاییز را چه خواهم کرد

و بی‌پرند‌گی عصرهای آبان را

سرم به یاد تو گرم است زیر بال خودم

اگر به خانه‌ام آورده‌ای زمستان را

بریز، چاره‌ی این عشق، قهوه‌ی قجری‌ست

که چشم‌های تو پر کرده‌اند فنجان را

 

اصغر معاذی



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


دیوانه دانا
سه شنبه 23 شهريور 1395 ساعت | بازديد : 287 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

ماجرای دیوانه دانا

مردي هنگام رانندگي، جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد. هنگامي‌كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره‌هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن‌ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره‌ها را برد. مرد حيران مانده بود كه چه كار كند. تصميم گرفت كه ماشينش را همان جا رها كند و براي خريد مهره چرخ برود.

در اين حين، يكي از ديوانه‌ها كه از پشت نرده‌هاي حياط  تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر كدام يك مهره بازكن و اين لاستيك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی. آن مرد اول توجهي به اين حرف نكرد ولي بعد كه با خودش فكر كرد ديد راست مي‌گويد و بهتر است همين كار را بكند.

پس به راهنمايي او عمل كرد و لاستيك زاپاس را بست. هنگامي‌كه خواست حركت كند رو به آن ديوانه كرد و گفت: خيلي فكر جالب و هوشمندانه‌اي داشتی. پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟

ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانه‌ام. ولي احمق كه نيستم.

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


اگر بی تو بر افلاکم، چو ابر تيره غمناکم (مولانا)
جمعه 11 تير 1395 ساعت | بازديد : 450 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

دگرباره بشوريدم، بدان سانم به جان تو
که راه خانه خود را، نمي‌دانم به جان تو

من آن ديوانه‌ي بندم، که ديوان را همي‌بندم
زبان عشق مي‌دانم، سليمانم به جان تو

چو تو پنهان شوي از من، همه تاريکي و کفرم
چو تو پيدا شوي بر من، مسلمانم به جان تو

چو آبي خوردم از کوزه، خيال تو در او ديدم
وگر يک دم زدم بي‌تو، پشيمانم به جان تو

دگرباره بشوريدم، بدان سانم به جان تو
که هر بندي که بربندي، بدرّانم به جان تو

اگر بي‌تو بر افلاکم، چو ابر تيره غمناکم
وگر بي‌تو به گلزارم، به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر، که ويرانم به جان تو

تو عيد جان قرباني و پيشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خويشم، که قربانم به جان تو

مولانا

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


غلام قمر (مولانا)
جمعه 4 تير 1395 ساعت | بازديد : 506 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


ماجراي يك عشق (مریم حیدرزاده)
یک شنبه 1 شهريور 1394 ساعت | بازديد : 639 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

ماجراي يك عشق
به روي گونه تابيدي و رفتي
مرا با عشق سنجيدي و رفتي
تمام هستي‌ام نيلوفري بود
تو هستي مرا چيدي و رفتي

كنار اتظارت تا سحرگاه
شبي همپاي پيچك‌ها نشستم
تو از راه آمدي با ناز و آن وقت

 تمناي مرا ديدي و رفتي


شبي از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم براي قصه‌ام سوخت
غم انگيزست توشيداييم را
به چشم خويش فهميدي و رفتي


چه بايد كرد اين هم سرنوشتي‌ست
ولي دل را به چشمت هديه كردم
سر راهت كه مي‌رفتي تو آن را

به يك پروانه بخشيدي و رفتي

صدايت كردم از ژرفاي يك ياس
به لحن آب نمناك باران
نمي‌دانم شنيدي برنگشتي
و يا اين بار نشنيدي و رفتي

نسيم از جاده‌هاي دور آمد
نگاهش كردم و چيزي به من نگفت
تو هم در انتظار يك بهانه
از اين رفتار رنجيدي و رفتي

عجب درياي غمناكي ست اين عشق
ببين با سرنوشت من چها كرد
تو هم اين رنجش خاكستري را
ميان ياد پيچيدي و رفتي

تمام غصه‌هايم مثل باران
فضاي خاطرم را شستشو داد
و تو به احترام اين تلاطم
فقط يك لحظه باريدي و رفتي

دلم پرسيد از پروانه يك شب
چرا عاشق شدي درد عجيبي ست
و يادم هست تو يك بار اين را
ز يك ديوانه پرسيدي و رفتي

تو را به جان گل سوگند دادم
فقط يك شب نيازم را ببيني
ولي در پاسخ اين خواهش من
تو مثل غنچه خنديد و رفتي

دلم گلدان شب‌بوهاي روياست
پر است از اطلسي‌هاي نگاهت
تو مثل يك گل سرخ وفادار
كنار خانه روييدي و رفتي

تمام بغض‌هايم مثل يك رنج
شكست و قصه‌ام در كوچه پيچيد
ولي تو از صداي اين شكستن
به جاي غصه ترسيدي و رفتي

غروب كوچه‌هاي بي‌قراري
حضور روشني را از تو مي‌خواست
تو يك آن آمدي اين روشني را
بروي كوچه پاشيدي و رفتي

كنار من نشتي تا سپيده
ولي چشمان تو جاي دگر بود
و من مي‌دانم آن شب تا سحرگاه
نگارن را پرستيدي و رفتي

نمي‌دانم چه مي‌گويند گل‌ها
خدا مي‌داند و نيلوفر و عشق
به من گفتند گل‌ها تا هميشه
تو از اين شهر كوچيدي و رفتي

جنون در امتداد كوچه عشق
مرا تا آسمان با خودش برد
و تو در آخرين بن‌بست اين راه
مرا ديوانه ناميدي و رفتي

شبي گفتي نداري دوست، من را
نمي‌داني كه من آن شب چه كردم
خوشا بر حال آن چشمي كه آن را
به زيبايي پسنديدي و رفتي

هواي آسمان ديده ابريست
پر از تنهايي نمناك هجرت
تو تا بيراهه‌هاي بي‌قراري
دل من را كشانيدي و رفتي

پريشان كردي و شيدا نمودي
تمام جاده‌هاي شعر من را
رها كردي شكستي خرد گشتم
تو پايان مرا ديدي و رفتي


 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد

موضوعات
تبادل لينک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان تک درخت و آدرس lonetree.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سايت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 777
:: کل نظرات : 19

آمار کاربران

:: افراد آنلاين : 1
:: تعداد اعضا : 10

کاربران آنلاين


آمار بازديد

:: بازديد امروز : 1212
:: بارديد ديروز : 1528
:: بازديد هفته : 10384
:: بازديد ماه : 13024
:: بازديد سال : 81326
:: بازديد کلي : 341708
منوي کاربري


عضو شويد


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشي رمز عبور؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری