شعر طنز خر عاشق
خری آمد به سـوی مـادر خویـش بگفـت مـادر چـرا رنـجـمدهـی بیـش
بـرو امشب بـرایـم خـواستگـاری اگـر تــو بــچـهات را دوســـتداری
خـر مــادر بگفتـا ای پسـر جـان تـو را مــن دوسـتدارم بهتـر از جان
ز بین این همه خـرهای خوشگل یکی را کن نشان چون نیست مشـگل
خـرک از شـادمـانـی جفتکـی زد کـمـی عــرعــر نـمـود و پشتـکـی زد
بگفت مــادر بـه قـربـان نگاهـت بـه قــربــان دو چـشـمــان سیـاهـت
خـر همسایـه را عاشـق شـدم من بــه زیـبــایــی نـبـاشــد مـثـل او زن
بـگفت مادر بـرو پالان به تن کن بــرو اکـنـون بـزرگـان را خـبـر کـن
بــه آداب و رســـومـات زمـانــه شـدنـد داخــل بـه رســم عـاقــلانــه
دو تـا پـالان خریدند پـای عقدش بـه افـســار طـــلا بــا پــول نـقــدش
خریـداری نـمودنـد یک طـویـلـه همـانطـوری که رسـم است در قبیـله
خـران عـرعـرکنان شـادی نمودند به یـونجـه کـام خود شیـریـن نمـودنـد
بـه امـیـد خــوشـی و شــادمانـــی بـــرای ایــن دو خـــر در زنـدگـانـــی