گلچین اشعار ناب، مطالب عمومی، علمی و آموزشی
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را
شنبه 26 تير 1395 ساعت | بازديد : 451 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

 گله‌ی یار دل آزار

 

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا       خبـر از سرزنش خـار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی‌برگ و نوا نیست ترا       التفاتـی بــه اسیــران بـلا نیست ترا

ما اسیـر غم و اصلا غم ما نیست ترا       با اسیر غم خود رحم چـرا نیست ترا

فارغ از عاشـق غمناک نمی‌باید بــود

جان مـن اینهمه بی‌باک نمی‌یابد بـود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی    همـره غیــر بـه گلگشت گلسـتان باشـی

هـر زمان با دگری دست و گریبان باشـی    زان بیندیش کـه از کـرده پشیـمان باشـی

جمـع با جمـع نباشنـد و پریشـان باشـی    یـاد حیرانـی مـا آری و حیــران باشــی

ما نباشیم که باشـد که جفای تو کشـد

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

شـب به کاشانه‌ی اغیار نمی‌باید بـود       غیر را شمع شب تار نمـی‌باید بــود

همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود       یـار اغـیـار دل‌آزار نـمی‌بـایـد بـــود

تشنه‌ی خـون من زار نمـی‌باید بـود       تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بـود

مـن اگـر کشته شـوم باعث بدنامـی تست

موجب شهرت بی‌باکی و خودکامی تست

دیگـری جـز تـو مـرا اینهمه آزار نکـرد     جز تو کس در نظر خلـق مرا خوارنکرد

آنچه کردی تـو بمن هیـچ ستمکار نکرد     هیچ سنگین‌دل بیدادگـر ایـن کار نکـرد

ایـن ستم‌ها دگـری با مـن بیمـار نکـرد     هیـچ‌کـس این‌همـه آزار مـن زار نکـرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مـردم، آزار مـکـش از پـی آزردن مـن

جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است    بر سـر راه تو چـون خاک فتادن غلط است

چشم امیـد به روی تـو گشـادن غلط است     روی پـر گرد به راه تـو نهـادن غـلط است

رفتن اولاست ز کوی تو، ستادن غلط است     جان شیریـن به تمنـای تـو دادن غلط است

تـو نه آنـی کـه غـم عاشـق زارت باشــد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشـد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست        عاشق بـی‌سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست        خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفـای تـو بدینسانم و تدبیری نیست       چه توان کرد پشیمانـم و تدبیـری نیست

شرح درماندگی خـود به کـه تقریـر کنم

عاجزم چاره‌ی من چیست چه تدبیر کنم

نخــل نـوخیـز گلستان جهـان بسیـار است   گـل ایـن بــاغ بسی، سرو روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگر جان، بسیار است   تُـرک زرین کمـر مـوی میـان بسیـار اسـت

با لب همچـو شکـر تنگ دهـان بسیار است   نه که غیر ازتو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصـد آزردن یـاران مـوافـق نکنـد

مدتی شـد که در آزارم و می‌دانی تـو       به کمنـد تـو گرفتـارم و می‌دانـی تـو

از غـم عشق تو بیمـارم و می‌دانی تـو      داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو

خـون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو       از برای تو چنین زارم و می‌دانـی تـو

از زبان تـو حدیثـی نشنودم هـرگـز

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت       دست بر دل نهم و پا بکشم از کـویت

گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سـویت      نکـنـم بـار دگــر یـاد قـد دلجـویـت

دیده پوشم ز تمـاشـای رخ نیکـویـت      سخنی گویم و شرمنده شوم از رویـت

بشنو این پند و مکن قصد دل‌آزرده‌ی خویش

ورنه بسیار پشیمان شـوی از کرده‌ی خـویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم       از سر کـوی تو خـودکـام به ناکـام روم

صـد دعـا گویم و آزرده به دشنـام روم       از پی‌ات آیـم و بـا مـن نشـوی رام روم

دور دور از تـو منِ تیـره سرانجـام روم      نبود زهـره که همـراه تو یک گـام روم

کس چرا این‌همه سنگین دل و بدخو باشد

جان من این روشی نیست که نیکـو باشـد

از چه با مـن نشوی یار چه می‌پرهیـزی     یار شـو بـا مـن بیمـار چـه می‌پرهیـزی

چیست مانـع ز من زار چـه می‌پرهیـزی     بگشا لعـل شکـر بـار چــه می‌پرهیـزی

حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی    نـه حدیثـی کنـی اظهـار چـه می‌پرهیـزی

کـه تـو را گفت به ارباب وفـا حـرف مزن

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

درد من کشته‌ی شمشیر بـلا مـی‌داند       سـوز من سـوخته داغ جفـا مـی‌دانـد

مسکنـم ساکن صحرای فنا مـی‌دانـد       همه کس حال من بی‌سر و پا می‌دانـد

پاکبـازم همه کس طـور مـرا می‌دانـد      عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند

چاره‌ی من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کـوی تو آواره شوم

از سر کـوی تو با دیده‌ی تر خواهم رفت      چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظـر می‌کنی از پیش نظر خواهـم رفت      گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت      نیست بازآمـدنم باز اگـر خـواهـم رفـت

از جـفـای تـو مـن زار چـو رفتـم، رفتـم

لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم

چنـد در کـوی تو با خـاک برابر باشـم     چنـد پامـال جفای تـو ستمـگـر باشـم

چند پیش تو، به قدر از همه کم‌تر باشم     از تو چند ای بت بدکیش مکـدر باشـم

مـی‌روم تا بـه سجـود بت دیگـر باشـم     باز اگر سجده کنم پیش تو کافـر باشـم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی

طاقتم نیست از این بیش تحمـل تا کی

سبـزه دامـن نسـرین تورا بنـده شـوم       ابتـدای خط مشکین تـورا بنـده شـوم

چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم       گـره ابـروی پرچیـن تـورا بنـده شـوم

حرف ناگفتن و تمکین تورا بنده شوم       طـرز محبوبـی و آیین تورا بنده شـوم

الله، الله، ز که این قاعـده اندوختـه‌ای

کیست استاد تو اینها ز کـه آموخته‌ای

این‌همه جـور که مـن از پـی هم می‌بینم      زود خـود را به سـر کـوی عـدم می‌بینم

دیگران راحت و من این‌همه غم می‌بینم      همه کس خـرم و مـن درد و الم می‌بینم

لطف بسیـار طمـع دارم و کـم مـی‌بینم      هـستـم آزرده و بسیـار ستـم مـی‌بینـم

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آزرده درشتانه بـود، خرده مگیر

آنچنان باش که مـن از تـو شکایت نکنم     از تـو قطـع طمـع لطف و عنایت نکنم

پیش مـردم ز جفـای تـو حکایت نکنم      همـه جـا قصه‌ی درد تــو روایت نکنم

دیگـر ایـن قصه بـی حد و نهایت نکنم     خویش را شهره هـر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است

 

وحشی بافقی

 

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


همای من
پنج شنبه 3 تير 1395 ساعت | بازديد : 451 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

سیر نمی‌شوم زتو، ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن، نیست جفا سزای من

با ستم و جفا خوشم، گرچه درون آتشم
چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

مولانا



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


وفا نکردی و کردم/خطا ندیدی و دیدم
چهار شنبه 1 مهر 1394 ساعت | بازديد : 555 | نويسنده : رامین | ( نظرات )

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام؟ شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب

ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم

چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

ز دست شکوه گرفتم، به دوش ناله کشیدم

جوانی‌ام به سمند شتاب می‌شد و از پی

چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون

گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، به سر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟


مهرداد اوستا

 



|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 52 صفحه بعد

موضوعات
تبادل لينک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان تک درخت و آدرس lonetree.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سايت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 777
:: کل نظرات : 19

آمار کاربران

:: افراد آنلاين : 1
:: تعداد اعضا : 10

کاربران آنلاين


آمار بازديد

:: بازديد امروز : 492
:: بارديد ديروز : 7
:: بازديد هفته : 551
:: بازديد ماه : 3191
:: بازديد سال : 71493
:: بازديد کلي : 331875
منوي کاربري


عضو شويد


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشي رمز عبور؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری