شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریهی بیطاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانهام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت
امید عافیتم بود، روزگار نخواست!
قرار عیش و امان داشتم، زمانه گرفت!
زهی بخیل ستمگر که هرچه داد به من
به تیغ بازستاند و به تازیانه گرفت
چو دود بیسر و سامان شدم که برق بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت
چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم نفس کُش که در جوانه گرفت
دل گرفتهی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریهی شبانه گرفت
هوشنگ ابتهاج
تک درخت