|
پنج شنبه 5 آذر 1394 ساعت |
بازديد : 575 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
سکهی این مهر از خورشید هم زرینتر است
خون ما از خون دیگر عاشقان رنگینتر است
رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت
میروی اما بدان دریا ز من پایینتر است
ما چنان آیینهها بودیم، رو در رو ولی
امشب این آیینه از آن آینه غمگینتر است
گر جوابم را نمیگویی، جوابم کن به قهر
گاه یک دشنام از صدها دعا شیرینتر است
سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم مکن
بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگینتر است
فاضل نظری
برچسبها:
فاضل نظری ,
سکه ,
مهر ,
خورشید ,
زرین ,
خون ,
رنگین ,
عاشقان ,
رود ,
دریا ,
کوه ,
اندوه ,
آیینه ,
آینه ,
غمگین ,
قهر ,
دشنام ,
دعا ,
شیرین ,
سنگدل ,
دوستت دارم ,
فراموش ,
مزار ,
غبار ,
سنگ ,
سنگین تر ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
پنج شنبه 5 آذر 1394 ساعت |
بازديد : 383 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
راز این داغ نه در سجدهی طولانی ماست
بوسهی اوست که چون مُهر به پیشانی ماست
شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجرهای در دل سیمانی ماست
موج با تجربهی صخره به دریا برگشت
کمترین فایدهی عشق، پشیمانی ماست
خانهای بر سر خود ریختهایم اما عشق
همچنان منتظر لحظهی ویرانی ماست
باد پیغام رسان من و او خواهد ماند
گرچه خود بیخبر از بوسهی پنهانی ماست
فاضل نظری
برچسبها:
راز این داغ ,
سجده ,
سنگدلی ,
تجربه ,
صخره ,
فایده عشق ,
خانه ,
پیغام ,
بوسه ,
شعر ,
ابیات ,
فاضل نظری ,
,
|
امتياز مطلب : 1
|
تعداد امتيازدهندگان : 1
|
مجموع امتياز : 1
|
چهار شنبه 6 آذر 1394 ساعت |
بازديد : 1904 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
بی قرار تواَم و در دل تنگم گِله هاست
آه بیتاب شدن، عادت کم حوصلههاست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچلههاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزلههاست
باز میپرسمت از مسألهی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همهی مسألههاست!
فاضل نظری
|
امتياز مطلب : 9
|
تعداد امتيازدهندگان : 2
|
مجموع امتياز : 2
|
دو شنبه 16 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 536 |
نويسنده :
ارشیا
| ( نظرات )
|
زن، بشر را اجتماعی می کند
زن، ملایک را تداعی می کند
زن، محبت را تلافی می کند
خستگی را ترمه بافی می کند
زن، درخشان می کند الماس را
زن، تجلی می دهد احساس را
زن، گل و آواز شبنم باهم است
زن، پر از سجاده و ابریشم است
دسترنج جسم ما، جان زن است
نیمی از آینه عرفان زن است
زن، فقط آویزه ی آغوش نیست
زن، همین یک گوشوار گوش نیست
بلبلان، آواز در گل یافتند
شاعران، در زن، تکامل یافتند.
تقدیم به مهربانوهای سرزمینم
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
جمعه 6 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 763 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
اي ستارهها كه بر فـراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
اي ستارها كه از وراي ابــرها
بر جهـان ما نظارهگر نشستهايد
***
آري اين منم كه در دل سكوت شب
نامههاي عاشقانـه پاره مـيكنـم
اي ستارهها اگر بمـن مـدد كنيـد
دامن از غمش پر از ستاره ميكنـم
***
با دلي كه بوئـي از وفـا نبرده است
جـور بيكرانه و بهانه خوشتـر است
در كنـار اين مصاحبـان خودپسنـد
ناز و عشوههاي زيركانه خوشتر است
***
اي ستارها چه شد كه در نگاه مـن
ديگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟
اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او
آخر آن نواي گرم عاشقانه مـرد؟
***
جـام باده سرنگـون و بسترم تهي
سـر نهادهام بـروي نامههـاي او
سـر نهادهام كه در ميان اين سطور
جستجـو كنم نشانـي از وفـاي او
***
اي ستارها مگـر شمـا هـم آگهيـد
از دو روئي و جفـاي ساكنان خـاك
كاينچنين بقلب آسمان نهان شديـد
اي ستارهها، ستارههاي خوب و پاك
***
من كه پشت پا زدم به هر چه هست و نيست
تا كـه كـام او ز عشـق خـود روا كنـم
لعنـت خـدا بـه مـن اگـر بجـز جفـا
زيـن سـپـس به عاشقـان باوفـا كنـم
***
اي ستارهها كه همچو قطرههاي اشك
سـر بـه دامـن سيـاه شب نهادهايد
اي ستـارها كـز آن جهان جـاودان
روزنـي به سوي اين جهان گشادهايد
***
رفتـه است و مهـرش از دلـم نمـيرود
اي ستارهها، چه شد كه او مرا نخواست؟
اي ستـارههـا، ستـارههـا، ستـارههـا...
پـس ديـار عاشـقان جـاودان كجاست؟
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 4 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 653 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
فراموشت نمیکردم
سخن دیگر نگفتی ای سخن پرداز خاموشم
فراموشت نمی کردم چرا کردی فراموشم؟
ز سردیهای خاک تیره آغوشت چه میجوید!
چه بد دیدی؟ چه بد دیدی؟ ز گرمیهای آغوشم
نه چشم بسته بگشایی نه راه رفته باز آیی
به مرگت بار تنهایی چه سنگین است بر دوشم
به جز در دیدهام کی میپسندیدی سیاهی را؟
نمیبینی مگر اکنون که سر تا پا سیه پوشم؟
تو آگه کردی از لفظم، تو ساغر دادی از شعرم
به دلخواه تو میگویم،به فرمان تو مینوشم
نه باهوشم، نه بیهوشم، نه گریانم نه خاموشم
همین دانم که میسوزم، همین دانم که میجوشم
پریشانم، پریشانم، چه میگویم؟ نمیدانم!
ز سودای تو حیرانم، چرا کردی فراموشم؟
سیمین بهبهانی
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 4 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 561 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
دلبری دارم که در دل بیقراری میکند
میکُشد هر روز جان و راز داری میکند
نیست بیجا کانکه خورشید ازپیِ دیداراوست
گرکه با شمعی چو من ناسازگاری میکند
تا نگارم را کند دور از گزند ِ روزگار
ماه شبها روی بامش پاسداری میکند
گرنهد گامی به صحرا، تا ببوسد پای یار
چشمه از خاک ِبیابان خویش جاری میکند
ابر باران نیست آنچه میچکانَد کاین رغیب
در هوای لمس ِ یارم گریه زاری میکند
در نسیمی تا گُلم دستی به گیسو میبرَد
چشم ِ جان خاکِ جهانرا آبیاری میکند
چلچراغی مینماید زآتش ِ دل چهره ام
شب چو در باغ ِ خیال ِ من گذاری میکند
بس کنید ای عاشقان خواب ِ گُل و گلخانه را
دل به بیداری به یادش لاله کاری میکند
یار ِ ما را ماه و خورشید و فلک دارند بس
خاک بر سر آذر از درد ِ نداری میکند
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 4 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 633 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
کنار چشمهای بودیم در خواب
تو با جام ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوهها در خوابه امشب
به هر شوقی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بیتابه امشب
سیاوش کسرائی
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 4 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 1204 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
قاصدک هان چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریق
قاصد تجربههای همه تلخ با دلم میگوید
که دروغی تو دروغ، که فریبی تو فریب
قاصدک هان ولی، راستی آیا رفتی با باد
با توام آی! کجا رفتی آی!
راستی آیا جای خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی؟ طمع شعله نمیبندم
اندک شرری هست هنوز
قاصدک، ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
مهدی اخوان ثالث
برچسبها:
مهدی اخوان ثالث ,
قاصدک ,
شعر ,
ابر ,
عالم ,
شب ,
روز ,
خاکستر ,
اجاق ,
غریق ,
دیار ,
تک درخت ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 4 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 2022 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
نعمت روی زمین قسمت پر رویان است خون دل میخورد آنکس که حیایی دارد
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 4 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 831 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
هرچه کنی بکن مکن ترک من ای نگار من
هر چه بری ببر مبر سنگدلی به کار من
هر چه هلی بهل مهل پرده به روی چون قمر
هر چه دری بدر مدر پرده اعتبار من
هر چه کشی بکش مکش باده به بزم مدعی
هر چه خوری بخور مخور خون من ای نگار من
هر چه دهی بده مده زلف به باد ای صنم
هر چه نهی بنه منه پای به رهگذار من
هر چه کشی بکش مکش صید حرم که نیست خوش
هر چه شوی بشو مشو تشنه به خون زار من
هر چه بری ببر مبر رشته الفت مرا
هر چه کنی بکن مکن خانه اختیار من
هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من
شوريده شيرازي
برچسبها:
شوریده شیرازی ,
نگار ,
سنگدل ,
قمر ,
پرده اعتبار ,
باده ,
بزم ,
مدعی ,
خون ,
زلف ,
صنم ,
رهگذار ,
صید ,
حرم ,
تشنه ,
رشته الفت ,
اختیار ,
خانه ,
تک درخت ,
راه خلاف دوستی ,
بزن ,
مزن ,
طعنه ,
روزگار ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 4 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 610 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد
کارون زچشمه خشکید البرز لب فروبست
حتی دل دماوند آتشفشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهیدو بگریخت
رستم دراین هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد
برنام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیرو کمان ندارد
دریای مازنی ها برکام دیگران شد
نادر زخاک برخیز میهن جوان ندارد
دارا کجای کاری دزدان سرزمینت
بربیستون نویسند دارا جهان ندارد
آئیم به دادخواهی فریادمان بلنداست
اما چه سود اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید وسبز است این بیرق کیانی
اما صدآه و افسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ای مهر آریایی
بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد
برچسبها:
کورش ,
سیمین بهبهانی ,
هرگز نخواب ,
مهر آریایی ,
دارا ,
سارا ,
کارون ,
زبان ,
بابا ,
ستاره ,
هفت آسمان ,
چشمه ,
البرز ,
دماوند ,
آتشفشان ,
دیو سیاه ,
رستم ,
گرز گران ,
روز وداع ,
خورشید ,
زاینده رود ,
خشکید ,
دل سپاهان ,
نقش جهان ,
پارس دریا ,
آرش ,
تیر و کمان ,
دریای مازنی ها ,
نادر ,
میهن ,
جوان ,
بیستون ,
دارا جهان ندارد ,
دادخواهی ,
فریاد ,
بلند ,
نوشیروان ,
سرخ ,
سپید ,
سبز ,
بیرق کیانی ,
شیر ژیان ,
حکیم توسی ,
شهنامه ,
شاعر ,
شعر ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
سه شنبه 3 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 848 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
فردا علم نفاق طی خواهم کرد با موی سپید قصد می خواهم کرد
پیمانه عمر من به هفتاد رسیـد این دم نکنم نشاط کی خواهم کرد
از کوزهگری کوزه خریدم باری.........آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جـام زرینم بود........اکنـون شـدهام کوزه هـر خمـاری
امروز تـو را دسترس فـــردا نیست
و اندیشه فردات به جز ســودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است
کاین باقــی عمــر را بقا پیــدا نیست
ابـر آمد و باز بر سر سبزه گريست...... بي بـاده ارغوان نميبايد زيست
اين سبزه كه امروز تماشا گه ماست......تا سبزه خاك ما تماشاگه كيست
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
سه شنبه 3 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 742 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است
جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزهات سحر مبین است
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است
بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق کشی سحرآفرین است
عجب علمیست علم هیئت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
که دل برد و کنون دربند دین است
حافظ
برچسبها:
غزل ,
حافظ ,
خم زلف ,
دام ,
کفر ,
دین ,
کارستان ,
شمه ,
جمال ,
معجز ,
حدیث ,
غمزه ,
سحر ,
مبین ,
چشم ,
شوخ ,
جان ,
کمان ,
کمین ,
صد آفرین ,
عاشق کشی ,
سحر آفرین ,
علم هیئت ,
چرخ هشتم ,
هفتم زمین ,
بدگو ,
حساب ,
کرام الکاتبین ,
کید ,
زلف ,
ایمن ,
دل ,
دربند ,
دین ,
تک درخت ,
lonetree ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 2 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 744 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
شعر بسیار زیبای ملکالشعرای بهار در ستایش از سعدی
عشق سعدی
سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟ یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟ هیچـــم ار نیست، تمنای توام باری هسـت
مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس
پایبند تو ندارد سر دمسازی کس موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقهی زلف تو گرفتاری هست
بیگلستان تو در دست بجز خاری نیست به ز گفتار تو بیشائبه گفتاری نیست
فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست!
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید پیرو مسلک تو راه سلامت پوید
دولت نام توحاشا که تمامت جوید کآب گفتار تو دامان قیامت شوید
هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده است تو را، بر منش انکاری هست
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
هـرکه را عشق نباشد، نتــوان زنده شمــــرد وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد
تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد لیک در خاک وطــن آتش عشقت نفسرد
باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در طبلهی عطاری هست
سعدیا! نیست به کاشانهٔ دل غیر تو کس تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس
ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس!
نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود بیت معمور ادب طبع بلند تو بود
زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست
راستی دفتر سعدی به گلستان ماند طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانی است که بر هر سر بازاری هست
ملک الشعرای بهار
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
دو شنبه 2 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 11539 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا درنبندد هوشیار
ای که دستت میرسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامههاآوردهاند رستم و رویینهتن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک کز بسی خلقست دنیا یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخ چشم هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
ای که وقتی نطفه بودی بیخبر وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ سرو بالایی شدی سیمین عذار
همچنین تا مرد نامآور شدی فارس میدان و صید و کارزار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند وینچه بینی هم نماند بر قرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بیشک باغبان ور نچیند خود فرو ریزد ز بار
اینهمه هیچست چون میبگذرد تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیکو گر بماند ز آدمی به کزو ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که میداند حساب؟ یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟
خفتگان بیچاره در خاک لحد خفته اندر کلهی سر سوسمار
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست ای برادر سیرت زیبا بیار
هیچ دانی تا خرد به یا روان من بگویم گر بداری استوار
آدمی را عقل باید در بدن ورنه جان در کالبد دارد حمار
پیش از آن کز دست بیرونت برد گردش گیتی زمام اختیار
گنج خواهی، در طلب رنجی ببر خرمنی میبایدت، تخمی بکار
چون خداوندت بزرگی داد و حکم خرده از خردان مسکین درگذار
چون زبردستیت بخشید آسمان زیردستان را همیشه نیک دار
عذرخواهان را خطاکاری ببخش زینهاری را به جان ده زینهار
شکر نعمت را نکویی کن که حق دوست دارد بندگان حقگزار
لطف او لطفیست بیرون از عدد فضل او فضلیست بیرون از شمار
گر به هر مویی زبانی باشدت شکر یک نعمت نگویی از هزار
نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت پایدار
ملک بانان را نشاید روز و شب گاهی اندر خمر و گاهی در خمار
کام درویشان و مسکینان بده تا همه کارت برآرد کردگار
با غریبان لطف بیاندازه کن تا رود نامت به نیکی در دیار
زور بازو داری و شمشیر تیز گر جهان لشکر بگیرد غم مدار
از درون خستگان اندیشه کن وز دعای مردم پرهیزگار
منجنیق آه مظلومان به صبح سخت گیرد ظالمان را در حصار
با بدان بد باش و با نیکان نکو جای گل گل باش و جای خار خار
دیو با مردم نیامیزد مترس بل بترس از مردمان دیوسار
هر که دد یا مردم بد پرورد دیر زود از جان برآرندش دمار
با بدان چندانکه نیکویی کنی قتل مار افسا نباشد جز به مار
ای که داری چشم عقل و گوش هوش پند من در گوش کن چون گوشوار
نشکند عهد من الا سنگدل نشنود قول من الا بختیار
سعدیا چندانکه میدانی بگوی حق نباید گفتن الا آشکار
هر کرا خوف و طمع در کار نیست از ختا باکش نباشد وز تتار
دولت نوئین اعظم شهریار باد تا باشد بقای روزگار
خسرو عادل امیر نامور انکیانو سرور عالی تبار
دیگران حلوا به طرغو آورند من جواهر میکنم بر وی نثار
پادشاهان را ثنا گویند و مدح من دعایی میکنم درویشوار
یارب الهامش به نیکویی بده وز بقای عمر برخوردار دار
جاودان از دور گیتی کام دل در کنارت باد و دشمن بر کنار
برچسبها:
سعدی ,
قصیده ,
روزگار ,
کار ,
هوشیار ,
شهنامه ,
رستم ,
روئئن تن ,
اسفندیار ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
یک شنبه 1 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 2062 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
خسروا روزی ز عمرم گر سپهر افزون کند یا نگیرد بسته مرگم چون مگس را عنکبـوت
گـر توانـم سجدهگاه شکـر سـازم ساحتت چـون مسیح مریم از صفر حمل تا پای حوت
پس چه گویی صرف یارم کرد بر درگاه تو هـریکی این روزها را از پـی یکروزه قــوت
بخت را دانــی کــه یارد کـرد حـی لاینام اعتــکاف ســدهی درگــاه حــی لایمـــوت
طالب مقصـود را یک سمت باید مستــوی مــرد را ســرگشته دارد اختلافات سمـــوت
من چو کـرم پیلهام قانع به یک نوع از غذا توامان با صبــر چـون وتــر حنیفـی با قنـوت
فضلهی طبعم نسیجالوحد از این معنی شدست فضلـهی کرمـک نسیجالالف شد با برگ توت
انوری لاف سخن تا کی زنی خاموش باش بو که چون مردان مسلم گرددت ملک سکوت
ای خـواجه رسیدست بلندیـت به جایـی کـز اهتل سمـوات به گوشت برسـد صـوت
گـر عمـر تو چون قد تو باشـد به درازی تــو زنــده بمانــی و بمیـرد ملکالمــوت
برچسبها:
انوری ,
قطعه ,
خواجه ,
بلندیت ,
اهل سماوات ,
صوت ,
عمر ,
قد ,
درازا ,
زنده ,
ملک الموت ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
یک شنبه 1 شهريور 1394 ساعت |
بازديد : 639 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
ماجراي يك عشق
به روي گونه تابيدي و رفتي
مرا با عشق سنجيدي و رفتي
تمام هستيام نيلوفري بود
تو هستي مرا چيدي و رفتي
كنار اتظارت تا سحرگاه
شبي همپاي پيچكها نشستم
تو از راه آمدي با ناز و آن وقت
تمناي مرا ديدي و رفتي
شبي از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم براي قصهام سوخت
غم انگيزست توشيداييم را
به چشم خويش فهميدي و رفتي
چه بايد كرد اين هم سرنوشتيست
ولي دل را به چشمت هديه كردم
سر راهت كه ميرفتي تو آن را
به يك پروانه بخشيدي و رفتي
صدايت كردم از ژرفاي يك ياس
به لحن آب نمناك باران
نميدانم شنيدي برنگشتي
و يا اين بار نشنيدي و رفتي
نسيم از جادههاي دور آمد
نگاهش كردم و چيزي به من نگفت
تو هم در انتظار يك بهانه
از اين رفتار رنجيدي و رفتي
عجب درياي غمناكي ست اين عشق
ببين با سرنوشت من چها كرد
تو هم اين رنجش خاكستري را
ميان ياد پيچيدي و رفتي
تمام غصههايم مثل باران
فضاي خاطرم را شستشو داد
و تو به احترام اين تلاطم
فقط يك لحظه باريدي و رفتي
دلم پرسيد از پروانه يك شب
چرا عاشق شدي درد عجيبي ست
و يادم هست تو يك بار اين را
ز يك ديوانه پرسيدي و رفتي
تو را به جان گل سوگند دادم
فقط يك شب نيازم را ببيني
ولي در پاسخ اين خواهش من
تو مثل غنچه خنديد و رفتي
دلم گلدان شببوهاي روياست
پر است از اطلسيهاي نگاهت
تو مثل يك گل سرخ وفادار
كنار خانه روييدي و رفتي
تمام بغضهايم مثل يك رنج
شكست و قصهام در كوچه پيچيد
ولي تو از صداي اين شكستن
به جاي غصه ترسيدي و رفتي
غروب كوچههاي بيقراري
حضور روشني را از تو ميخواست
تو يك آن آمدي اين روشني را
بروي كوچه پاشيدي و رفتي
كنار من نشتي تا سپيده
ولي چشمان تو جاي دگر بود
و من ميدانم آن شب تا سحرگاه
نگارن را پرستيدي و رفتي
نميدانم چه ميگويند گلها
خدا ميداند و نيلوفر و عشق
به من گفتند گلها تا هميشه
تو از اين شهر كوچيدي و رفتي
جنون در امتداد كوچه عشق
مرا تا آسمان با خودش برد
و تو در آخرين بنبست اين راه
مرا ديوانه ناميدي و رفتي
شبي گفتي نداري دوست، من را
نميداني كه من آن شب چه كردم
خوشا بر حال آن چشمي كه آن را
به زيبايي پسنديدي و رفتي
هواي آسمان ديده ابريست
پر از تنهايي نمناك هجرت
تو تا بيراهههاي بيقراري
دل من را كشانيدي و رفتي
پريشان كردي و شيدا نمودي
تمام جادههاي شعر من را
رها كردي شكستي خرد گشتم
تو پايان مرا ديدي و رفتي
برچسبها:
ماجرا ,
عشق ,
مریم حیدر زاده ,
شعر ,
غروب ,
سپیده ,
چشمان ,
کوچ ,
گلها ,
جنون ,
امتداد ,
عشق ,
دیوانه ,
سوگند ,
پروانه ,
غصه ,
باران ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
شنبه 31 مرداد 1394 ساعت |
بازديد : 7731 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
یک نفر خوابش میاد و واسه ی خواب جا نداره
یه نفر یه لقمه نون برای فردا نداره
یه نفر می شینه و اسکناساشو می شمره
می خواد امتحان کنه که تا داره یا نداره
یه نفر از بس بزرگه خونشون گم می شه توش
اون یکی اتاقشون واسه همه جا نداره
بابا می خواد واسه دخترش عروسک بخره
انتخابم می کنه ، پولشو اما نداره
یکی دفترش پر از نقاشی و خط خطیه
اون یکی مداد برای آب و بابا نداره
یکی ویلای کنار دریاشون قصره ولی
اون یکی حتی تو فکرش آب دریا نداره
یکی بعد مدرسه توپ چهل تیکه می خواد
مامانش میگه اینا گرونه اینجا نداره
یه نفر تولدش مهمونیه ،همه میان
یکی تقویم واسه خط زدن رو روزا نداره
یکی هر هفته یه روز پزشکشون میاد خونش
یکی داره می میره ، خرج مداوا نداره
یکی انشاشو می ده توی خونه صحیح کنن
یکی از بر شده درد و ، دیگه انشا نداره
یه نفر می ارزه امضاش به هزار تا عالمی
یکی بعد عمری رنج و زحمت امضا نداره
تو کلاس صحبت چیزی می شه که همه دارن
یکی می پرسه آخه چرا مال ما نداره
یکی دوس داره که کارتون ببینه اما کجا
یکی انقد دیده که میل تماشا نداره
یکی از واحدای بالای برجشون می گه
یکی اما خونشون اتاق بالا نداره
یکی جای خاله بازی کلاس شنا می ره
یکی چیزی واسه نقاشی ابرا نداره
یکی پول نداره تا دو روز به شهرشون بره
یکی طاقت واسه ی صدور ویزا نداره
یکی فکر آخرین رژیمای غذاییه
یکی از بس که نخورده شب و روز نا نداره
یکی از بس شومینه گرمه می افته از نفس
یکی هم برای گرمای دساش ها نداره
دخترک می گه خدا چرا ما ... مادرش می گه
عوضش دخترکم ، او خونه لیلا نداره
یه نفر تمام روزاش پر رنج و سختیه
هیچ روزیش فرقی با روزای مبادا نداره
یکی آزمایش نوشتن واسش ،اما نمی ره
می گه نزدیکیای ما آزمایشگا نداره
بچه ای که تو چراغ قرمزا می فروشه گل و
مگه درس و مشق و شور و شوق و رؤیا نداره
یه نفر تمام روزا و شباش طولانیه
پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره
یاد اون حقیقت کلاس اول افتادم
دارا خیلی چیزا داره ولی سارا نداره
راستی اسمو واسه لمس بهتر قصه می گم
ملیکا چه چیزایی داره که رعنا نداره ؟
بعضی قلبا ولی دنیایی واسه خودش داره
یه چیزایی داره توش که توی دنیا نداره
همیشه تو دنیا کلی فرق بین آدما
این یه قانون شده و دیروز و حالا نداره
خدا به هر کسی هر چیزی دلش می خواد بده
همه چی دست اونه ،ربطی به شعرا نداره
آدما از یه جا اومدن، همه میرن یه جا
اون جا فرقی میون فقیر و دارا نداره
کاش یه روزی بشه که دیگه نشه جملهای ساخت
با نمی شه، با نمی خوام، با نشد، با نداره
برچسبها:
مریم ,
حیدرزاده ,
مریم حیدرزاده ,
شهر ,
ترانه ,
یک نفر ,
خواب ,
جا ,
اسکناس ,
نون ,
لقمه ,
فردا ,
دارا ,
سارا ,
فقیر ,
غنی ,
ویلا ,
خونه ,
انشا ,
امضا ,
خدا ,
دنیا ,
فرق ,
عروسک ,
قصه ,
ملیکا ,
رعنا ,
حقیقت ,
کلاس ,
آزمایش ,
آزمایشگاه ,
دخترک ,
مادر ,
شومینه ,
گرما ,
سرما ,
طاقت ,
پول ,
شهر ,
نقاشی ,
ابزار ,
برج ,
مال ,
رنج ,
زحمت ,
صحیح ,
پزشک ,
تقویم ,
تولد ,
مهمونی ,
هفته ,
مدرسه ,
توپ ,
چهل تیکه ,
قصر ,
آب ,
کنار دریا ,
دفتر ,
اتاق ,
مداد ,
خط خطی ,
امتحان ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 28 مرداد 1394 ساعت |
بازديد : 689 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
روی اگـر پنهـان کند سنگین دل سیمیـن بـدن مشـک غمازسـت نتـوانـد نهفتـن بـوی را
ای مـوافق صـورت و معنی که تا چشـم منست از تو زیباتـر ندیدم روی و خوشتـر خوی را
گر به سـر میگـردم از بیچارگـی عیبم مکـن چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را
هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوختست دوسـت دارد نالـه مستـان و هایاهـوی را
ما ملامت را به جـان جوییـم در بازار عشـق کنـج خلـوت پارسـایان سـلامت جـوی را
بوستـان را هیچ دیگـر در نمیباید به حسـن بلکه سـروی چون تو میباید کنار جـوی را
ای گـل خوش بوی اگر صـد قرن بازآید بهار مثـل مـن دیگـر نبینی بلبل خوشگـوی را
سعـدیا گـر بوسه بـر دستش نمییاری نهـاد چـاره آن دانـم که در پایش بمالی روی را
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 28 مرداد 1394 ساعت |
بازديد : 1403 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و او ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی سی
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی ست
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
|
امتياز مطلب : 2
|
تعداد امتيازدهندگان : 1
|
مجموع امتياز : 1
|
چهار شنبه 28 مرداد 1394 ساعت |
بازديد : 672 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
ﺭﻭﺯ ﻣﺮﮔﻢ، ﻫﺮ ﮐﻪ ﺷﯿﻮﻥ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﺩﻭﺭکنید
ﻫﻤـﻪ ﺭﺍ ﻣﺴـﺖ ﻭ ﺧـﺮﺍﺏ ﺍﺯ ﻣﯽ ﺍﻧــﮕﻮﺭ ﮐﻨﯿـﺪ
ﻣـرﺩ ﻏـﺴـﺎﻝ ﻣﺮﺍ ﺳﯿــﺮ ﺷــﺮﺍﺑـﺶ ﺑـﺪﻫﯿﺪ
ﻣﺴـﺖ ﻣﺴـﺖ ﺍﺯ ﻫﻤـﻪ ﺟﺎ حال ﺧـﺮﺍﺑﺶ ﺑﺪﻫﯿﺪ
ﺑﺮ ﻣﺰﺍﺭﻡ ﻣــﮕﺬﺍﺭﯾــﺪ ﺑـﯿــﺎﯾﺪ ﻭﺍﻋـــﻆ
ﭘـﯿــﺮ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﻏــﺰﻟـﯽ ﺍﺯ ﺣـﺎﻓـﻆ
ﺟـﺎﯼ ﺗﻠﻘــﯿـﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﺳـﺮﻡ ﺩﻑ ﺑـﺰﻧﯿــﺪ
ﺷﺎﻫـﺪﯼ ﺭﻗﺺ ﮐﻨـﺪ ﺟﻤـﻠﻪ ﺷﻤـﺎ ﮐــﻒ ﺑﺰﻧﯿﺪ
ﺭﻭﺯ ﻣـﺮﮔــﻢ ﻭﺳﻂ ﺳﯿﻨـﻪ ﻣﻦ ﭼـــﺎﮎ ﺯﻧﯿـﺪ
ﺍﻧﺪﺭﻭﻥ ﺩﻝ ﻣــﻦ ﯾﮏ ﻗـﻠﻤﻪ ﺗـﺎﮎ ﺯﻧـﯿـــﺪ
ﺭﻭﯼ ﻗـﺒـﺮﻡ ﺑﻨﻮﯾـﺴﯿــﺪ ﻭﻓــﺎﺩﺍﺭ ﺑﺮﻓـــﺖ
ﺁﻥ ﺟـﮕﺮ ﺳـﻮﺧﺘﻪ ﺧﺴـﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺭ ﺑﺮفـــت
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 28 مرداد 1394 ساعت |
بازديد : 13900 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
بزن باران بهاران فصلِ خـون است
خيابان سرخ و صحرا لاله گون است
بزن باران که بي چشمان ِ خورشيد جهـان در تيه ِ ظلمت واژگون است
بزن باران نسيـم از رفتـن افتـاد بزن باران دل از دل بسـتن افتـاد
بزن بـاران به رويشخانهی خـاک گـُل از رنگ و گيـاه از رُستن افتاد
بزن بـاران که ديوان در کميناند پليـدان در لبـاس ِ زُهد و ديناند
به دشتستان ِ خون و رنج ِ خـوبان عَلمداران ِ وحشت خـوشه چيناند
بزن باران ستـمکاران به کـارند نهـان در ظلـمت، اما بيشمـارند
بزن بـاران، خـدارا صبـر بشکن کـه ديـوان حاکـم ِ مُلک و ديارند
بزن بـاران فريب آئينه دار است زمـان يکـسر به کـام ِ نابکار است
به نام ِ آسـمان و خـدعهی دين بر ايرانشهـر، شيـطان شهريار است
سـکوت ِ ابر را گاه ِ شکست است بزن باران که شيخ ِ شهر مست است
ز خـون ِ عاشقـان پيمانهی سرخ به دست ِ زاهدان ِ شب پـرست است
بزن بـاران و گـريان کن هوا را سکون بـر آسمـان بشکن، خـدا را
هزاران نغمه در چنگ ِ زمـان ريز ببــار آن نغـمـههـاي آشنــا را
بزن بـاران جهان را مويه سرکن بـه صحـرا بار و دريـا را خبـر کن
بزن بـاران و گـَرد از باغ برگير بـزن بـاران و دوران دگــر کـن
بزن باران به نام ِ هرچه خوبيست بيفشـان دسـت، وقتِ پايکـوبيست
مـزارع تشنه، جوباران پُر از سنگ بـزن بـاران کـه گـاه ِ لايروبيست
بزن باران و شـادي بخش جان را بباران شـوق و شيـرين کن زمـان را
به بـام ِ غـرقه در خـون ِ ديارم بپـا کـن پـرچـم ِ رنگـين کمـان را
بزن بـاران که بيصبـرند ياران نمـان خامـوش، گـريان شـو، بباران
بزن باران بشوي آلودگي را
ز دامـان ِ بلنـد ِ روزگـاران
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 28 مرداد 1394 ساعت |
بازديد : 2336 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
دوستی با هرکه کردم بلبل نیرنگ بود ظاهرش اهل خلوص و باطنش صد رنگ بود
***
دوستی با هرکه کردم، خصم مادرزاد شـد آشیـان هر جا نمودم، لانه صیـاد شد
آن رفیقی را که با صد خون دل پروردمش عاقبت خنجر کشید و بر سرم جلاد شد
***
رفیق بی وفا را کمتر از دشمن نمیدانم شوم قربان آن دشمن که بویی از وفا دارد
***
برچسبها:
ذوستی ,
نارفیق ,
نیرنگ ,
صد رنگ ,
رفیق بی وفا ,
دشمن ,
وفا ,
خون دل ,
خنجر ,
آشیان ,
لانه ,
صیاد ,
خصم ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
چهار شنبه 28 مرداد 1394 ساعت |
بازديد : 1272 |
نويسنده :
رامین
| ( نظرات )
|
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد میگذرد، وای به حال من و تو
قرعه امروز به نام من و فردا دگری
میخورد تیر اجل بر پر و بال من و تو
مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی
گر چه باشد همه دنیا به نام من و تو
برچسبها:
عاقبت ,
خاک ,
حسن جمال ,
من و تو ,
خوب و بد ,
حال ,
قرعه ,
امروز ,
فردا ,
تیر اجل پر و بال ,
مال دنیا ,
سد ره ,
مرگ ,
دنیا ,
,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
|
|